زندگینامه سیدنا حضرت حسین بن علی رضی الله عنه از ولادت تا شهادت
در کتب اهل سنت
تولد
فاجعه کربلا
شهادت حضرت حسین(رض)
گریه یزید بر سر بریده سیدنا حسین(رض)
حضرت حسین بن علی رضی الله عنه
حسین رضی الله عنه بسیار متواضع بود، روزی بر جماعتی از فقرا که پاره نان هایی بر زمین گذاشته بودند و می خوردند گذشت و در حالی که بر مرکبی سوار بود به آنها سلام گفت، آنان به او گفتند: ای پسر رسول خدا! بفرمایید! حسین از مرکب خویش فرودآمد و گفت: (إن َّ اللهَ لا یحِب ُّ الْمُسْتَکْبِرین َ) «خدا مستکبران را دوست ندارد»، آنگاه نشست و با آنها مشغول خوردن شد و سپس فرمود: شما مرا دعوت کردید، من هم اجابت نمودم، اکنون من شما را برای صرف غذا به خانه ی خود دعوت می کنم، آنها دعوت او را پذیرفتند و به منزل وی رفتند.
حکومت یزید
امیر معاویه رضی الله عنه حسن بن علی رضی الله عنه را ولیعهد و جانشین بعد از خود قرار داده بود، بعضی از کارگزارانش جانشینی یزید را مطرح کردند، اما وی در این باره متردّد بود، تا این که حسن بن علی رضی الله عنه از دنیا رفت، آنگاه تصمیمش قطعی گردید وبنا به محبّتی که با او داشت او را اهل ولایت می دانست. یک بار به عبدالله بن عمررضی الله عنه گفت: از آن ترسیدم که امّت را بدون فرمانروا رها کنم، مانند گله ای که زیر باران بدون چوپان سرگردان است.
روزی که به دست یزید بیعت شد، سی و چهار ساله بود.
معاویه رضی الله عنه در سال 49 هـ. ق. مردم را برای بیعت با یزید فرا خواند، عموم مسلمانان با شناختی که از یزید داشتند، این کار را نمی پسندیدند، عده ای به یزید گفتند که این کار به صلاح تو نیست، ترک کردن آن بهتر از خواستن آن است. لذا یزید از اراده ی خود باز آمد و با پدرش مشورت کرد و هر دو به ترک این امر موافقت کردند.
ابو ایوب انصاری رضی الله عنه می فرماید: روزی نزد رسول الله صلی الله علیه و سلم رفتم، دیدم که حسن و حسین رضی الله عنهما بر سینه ی رسول الله صلی الله علیه و سلم بازی می کنند، گفتم: یا رسول الله! اینها را دوست داری؟ فرمود: چرا دوست نداشته باشم، اینها دو ریحانه (موجب راحت و شادمانی) من در دنیا هستند.
حضرت حارث از حضرت علی رضی الله عنه (به طور مرفوع) روایت کرده است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم فرمود: «حسن و حسین سرور جوانان بهشت هستند.»
یزید بن ابی زیاد می گوید: یک بار رسول خدا صلی الله علیه و سلم صدای گریه ی حسین را شنید، به مادرش (فاطمه) فرمود: آیا نمی دانی که گریه ی او مرا ناراحت می کند؟
حضرت حسین رضی الله عنه در سپاهی که در سال پنجاه و یک به فرماندهی یزید بن معاویه به سوی قسطنطنیه اعزام شد، شرکت داشت.
حضرت حسین رضی الله عنه بسیار نمازگزار و روزه دار بود، ایشان بیست بار پیاده به زیارت خانه ی خدا رفتند.
چون سال 56 هـ. ق. فرا رسید، معاویه بار دیگر سامان دادن ِ بیعت یزید را آغاز کرد و به تمام شهرستان ها پیام داد؛ درنتیجه، همه بیعت کردند، جز عبدالرحمن بن ابی بکر، عبدالله بن عمر، حسین بن علی، عبدالله بن زبیر و ابن عبّاس (رضی الله عنهم). امیرمعاویه رضی الله عنه برای ادای عمره عازم مکّه شد، بعد از ادای عمره در راه بازگشت وقتی از مدینه می گذشت، خطبه ای ایراد کرد وهمه ی این افراد در آنجا حضور داشتند. مردم در حضور آنان با یزید بیعت کردند، اما آنها نه مخالفت کردند و نه موافقت خود را اعلام داشتند؛ زیرا می ترسیدند. بدین ترتیب بیعت با یزید در سایر شهرها کامل گردید و از هر جا مردم و گروه ها به نزد یزید می آمدند.
سیره و اخلاق یزید
طبرانی می گوید: «یزید در جوانی اهل شراب بود و به شیوه ی جوانان عمل می کرد.»
ابن کثیر می گوید: «یزید خصلت های خوبی هم داشت؛ مثل سخاوت، بردباری، فصاحت، شعرگویی، شجاعت و حسن تدبیر در کشورداری. از جمال و زیبایی نیز برخوردار بود و خوش برخورد بود، از عیوبش این که دنبال خواسته های نفسانی می رفت، گاهی بعضی ازنمازها را ترک می کرد و نمی خواند. بیشترین عیبی که متوجه او شده، شراب خواری و شهوت پرستی و ارتکاب بعضی از اعمال ناپسند بود. یزید را به «زندیق» و ملحد بودن متّهم نکرده اند، بلکه فاسق بوده است. گویند: یزید به موسیقی، باده نوشی و شکار، شهرت داشت و به داشتن سگ و غلام علاقه مند بود، قوچ و خرس و میمون را به جان هم می انداخت و تماشا می کرد.
یزید در سال 25 یا 26 یا 27 هجری ـ بنابر اختلاف روایات ـ به دنیا آمد و در زمان حیات پدرش برای او بیعت گرفته شد و بعد از وفات پدرش، این بیعت را در رجب سال هجری تجدید و مؤکد کرد.
عمر بن خطاب رضی الله عنه فرمود: «به پروردگار کعبه سوگند! که می دانم عرب چه وقت هلاک می شود؛ وقتی که زمامدار آنها کسی باشد که زمان جاهلیت را در نیافته و در اسلام نیز رسوخ و امتیازی نداشته باشد.»
ولایت یزید ـ که سیره اش ذکر شد ـ حادثه ای بود که در عصر اول اسلام و عصری که متصل با دوره خلافت راشده بود، قابل تحمل نبود، در آن وقت هنوز بزرگانی از صحابه و تابعین در قید حیات بودند و در میان آنان کسانی بودند که به خلافت و رهبری مسلمانان سزاوارتر بودند و بهتر می توانستند اهداف و آرمان های اسلامی را که قرآن بیان فرموده و مقصود تشکیل خلافت هستند تحقق بخشند. بنابراین طبیعی بود که نسبت به این امر بیش از زمان های بعدی حساسیت نشان داده شود.
فاجعه ی کربلا
اگر امکان طفره رفتن از ذکر این حادثه ی دلخراش وجود داشت، حادثه ای که سر هر مسلمان را از شرم پایین می آورد و پیشانی اش را عرق آلود می کند، ما اصلاً به ذکر آن نمی پرداختیم، اما تاریخ همگام با حوادث تلخ و شیرین به سیر خود ادامه می دهد و مورّخ به خاطر ثبت وقایع و اتمام سخن خود مجبور است برخلاف خواست قلبی خود به ذکر این گونه فاجعه ها بپردازد.
حضرت حسین رضی الله عنه، از بیعت با یزید خودداری کرد و بر این امر اصرار ورزید و در شهر جدّ بزرگوارش ماند. یزید و کارگزارانش، امتناع وی را بیش از انکار عبدالله بن عمر، عبدالرحمن بن ابی بکر و عبدالله بن زبیر و دیگران اهمیت دادند؛ زیرا از قرابت او با رسول الله صلی الله علیه وسلم و تأثیر این قرابت آگاهی داشتند و موضع ِ پدرش را در برابر حکومت امیر معاویه پیش نظرداشتند؛ اما باز هم حضرت حسین رضی الله عنه نرمش اختیار نکرد و تسلیم نشد و از موضعی که با بصیرت و اطمینان انتخاب کرده بود منحرف نگشت.
دعوت اهل عراق از حسین رضی الله عنه و فرستادن مسلم به کوفه
هنگامی که مطالبه ی بیعت با یزید شدت گرفت، حضرت حسین رضی الله عنه به مکّه پناه برد. عراقیان نامه های زیادی به او نوشتند و او را به عراق دعوت کردند و عده ای را با حدود 150 نامه نزد او فرستادند، آنان می گفتند: صدهزار نفر تو را یاری خواهند کرد، هر چه زودتر به سوی ما بشتاب تا به جای یزید به دست تو بیعت کنیم. در آن هنگام حضرت حسین رضی الله عنه پسرعموی خود، مسلم بن عقیل را به کوفه فرستاد تا واقعیت کار را برایش گزارش کند و کار بیعت را برای او سامان دهد و نامه ای نیز به عراقیان نوشت و به او سپرد.
مسلم وقتی به کوفه رسید، از او استقبال نموده و به دست او برای خلافت حسین رضی الله عنه بیعت کردند و سوگند خوردند که او را با جان و مال خود یاری خواهند کرد. ابتدا دوازده هزار نفر بیعت کردند که سپس تعدادشان به هیجده هزار نفر رسید. مسلم به حضرت حسین رضی الله عنه نامه نوشت که کار بیعت سامان یافته و زمینه برای آمدن شما فراهم است، لذا خود را به کوفه برسان! حسین رضی الله عنه از مکّه به قصد کوفه حرکت کرد. در این اثنا، یزید، استاندار کوفه، نعمان بن بشیر را بر کنار کرد، به دلیل این که در برابر حضرت حسین رضی الله عنه موضع ِ ضعیفی اتّخاذ کرده بود و استانداری کوفه و بصره را به عبیدالله بن زیاد واگذار کرد.
رفتار کوفیان با مسلم
مسلم بن عقیل بر مرکب خود سوار شد و مردم را به سوی خود فرا خواند. چهار هزار نفر از کوفه گرد او جمع شدند، عبیدالله بن زیاد سران قبایل را جمع کرد و قصر را به روی مردم بست، وقتی مسلم باسپاهش به درِ قصر رسیدند، هر یک از سران قبایل که قبلاً با عبیدالله در قصر بودند به اقوام خود اشاره کردند که مسلم را رها کنید و برگردید و آنان را تهدید کردند. از سوی دیگر عبیدالله بن زیاد گروهی از سربازان خود را بسیج کرد تا در شهر گشت کنند و مردم را از یاری کردن مسلم بازدارند، مردم او را تنها گذاشتند، زنان می آمدند و فرزندان و برادران خود را از یاری مسلم منصرف می کردند و به خانه باز می گرداندند. مردان به برادران و پسران خود می گفتند: اگر از او جدا نشوید، فردا که لشکر شام از راه می رسد، چه کار می کنید؟
بدین ترتیب مردم، مسلم را تنها گذاشته و از اطراف او پراکنده شدند و جز پانصد نفر کسی باقی نماند، سپس به سیصد نفررسیدند، سپس کمتر شدند تا آن که بیش از سی نفر نماند. مسلم نماز مغرب را با آنها خواند و عازم دروازه های «کنده» شد، درحالی که ده نفر بیشتر با او نبود. سپس این ده نفر هم از دور او پراکنده شدند و خودش تنها ماند، حتی کسی نبود او را راهنمایی کند یا به خانه ی خود پناه دهد. تاریکی او را فرا گرفت و او در بین راه سرگردان بود و نمی دانست به کجا برود.
داستان بی یار و مددکار ماندن مسلم توسط کوفیان، طولانی و دردآور است و این خود دلیل آشکاری است بر این امر که خضوع و کرنش در برابر قدرت و مادیات و کسب جاه و منصب جزء طبیعت بشری و از نقاط ضعف وی به شمار می رود، هرچند این عمل با اصول و ارزش ها و الگوها تضاد داشته باشد.
سرانجام مسلم به خانه ای پناه برد، خانه را محاصره کردند و او را مورد حمله قرار دادند، او نیز شمشیر به کف گرفت و به مبارزه پرداخت، تا سه بار آنان را از خانه بیرون راند، آنگاه از بیرون سنگ پرتاب کردند و خانه را به آتش کشیدند. ناچار ازخانه بیرون آمد و به نبرد پرداخت. عبدالرحمن بن محمد بن اشعث صاحب منزل، او را امان داد، مسلم خود را تسلیم کرد، آنان او را بر قاطری سوار کردند و خلع سلاح نمودند، او دیگر قدرتی نداشت، بنابراین به گریه افتاد و دانست که کشته می شود.
پیام مسلم به حسین رضی الله عنه
حضرت حسین رضی الله عنه همان روز که مسلم کشته شد یا یک روز قبل، از مکّه خارج شده بود. مسلم از محمّد بن اشعث خواست که کسی را نزد حسین بفرستند تا به وی بگوید که بازگردد و فریب کوفیان را نخورد؛ زیرا آنها همان یاران پدرش بودند که آرزو می کرد با مرگ یا کشته شدن از دستشان رهایی یابد و به او بگوید که اهل کوفه به او دروغ گفته اند و به من نیز خیانت کرده اند. فرستاده ی اشعث، حسین را در محل «زباله» (که مسافت چهار روز راه با کوفه فاصله داشت) ملاقات کرد و پیام مسلم را به او رسانید، اما حضرت حسین رضى الله عنه باور نکرد و گفت: «هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد، هر بلایی که بر سر ما بیاید آن را در حق ّخود موجب اجر و پاداش و در حق ّ فرمانروایان موجب تباهی می شماریم.»
مسلم را پس از دستگیری نزد ابن زیاد بردند، سخنان تند و تیزی بین آنها درگرفت. سپس ابن زیاد فرمان داد تا او را بالای کاخ ببرند، در حالی که او را می بردند تکبیر می گفت و ستایش و سپاس خدا را به جای می آورد و آمرزش می خواست تا اینکه بالاخره مردی بنام "بکیر بن عمران" گردنش را زد و سرش را از بالای کاخ به زمین پرتاب کرد و آنگاه پیکرش را به دنبال سرش فرو افکند.
هنگامی که مردم از قصد حسین برای رفتن به کوفه مطّلع شدند، نسبت به آینده ی او نگران شدند و او را از این کار بازداشتند. دوستان و اهل رأی نظر دادند که نباید به عراق برود؛ عبدالله بن عباس رضی الله عنه گفت: عراقیان مردمی مکّارند، فریب آنها را مخور! تو همین جا بمان و به مردم عراق بنویس که حاکم خود را بیرون کنند، اگر چنین کردند نزد آنها برو! حسین رضی الله عنه گفت: ای پسر عمو! به خدا سوگند! می دانم که تو خیرخواه من هستی اما من تصمیم دارم به سوی آنها حرکت کنم. ابن عباس گفت: حال که بر رفتن خود مصمم هستی پس زن و فرزندت را همراه مبر، به خدا! می ترسم که تو را نیز مانند عثمان که زن و فرزندش ناظر قتل او بودند، بکشند.
حضرت عبدالله بن عمررضی الله عنه نیز به نزد وی رفت و خواست که او را از رفتن به کوفه منصرف کند، چون حضرت حسین رضى الله عنه امتناع ورزید او را در آغوش گرفت و با چشم گریان گفت: «ای کسی که کشته خواهی شد! تو را به خدا می سپارم.» عبدالله بن زبیر نیز او را از رفتن باز داشت، حسین گفت: «خبر پیمان بیعت چهل هزار نفر به من رسیده که همگی سوگند یاد کرده اند که مرا یاری خواهندکرد.»
ابوسعید خدری، جابر بن عبدالله و سعید بن مسیب نیز از ایشان خواستند که به کوفه نرود، اما وى نپذیرفت و به راه خود ادامه داد. حضرت حسین در بین راه، با «فرزدق» (شاعر معروف) ملاقات کرد و احوال مردم عراق را از او پرسید، فرزدق گفت: ای فرزند رسول خدا! دل های مردم با توست، ولی شمشیرها علیه توست و پیروزی هم با خداست.
حسین بن علی رضی الله عنه در راه کوفه
حضرت حسین رضی الله عنه در حالی که از سرنوشت مسلم و رویدادهای کوفه آگاهی نداشت، همراه با اهل بیت خود و شصت نفر از اهل کوفه که او را همراهی می کردند از مکّه خارج و بسوی کوفه رهسپار شد،. در بین راه (در محلی به نام زدود) از قتل مسلم و هانی بن عروة اطّلاع یافت، آن گاه بارها «إنا لله و إنا إلیه راجعون» را می خواند. مردم گفتند: حال که چنین است خود را به کشتن مده، فرمود: «زندگی بعد از آنها فایده ای ندارد.» وقتی به محل "حاجز" رسید، فرمود: «شیعیان ما دست از یاری ما کشیده اند، هر کس دوست دارد از همین جا برگردد و هیچ گونه ملامت و سرزنشى متوجه او نخواهد شد.» با شنیدن این سخن، عده ای ازهمراهانش پراکنده شدند (اینها بادیه نشینانی بودند که در بین راه به ایشان پیوسته بودند) و به جز کسانى که از مکّه با لشکرهمراه بودند کس دیگری باقی نماند.
عبیدالله بن زیاد سپاهی به فرماندهی "حرّبن یزید تمیمی" به سوی حضرت حسین رضی الله عنه فرستاد. حرّ در محلی به نام ذوحم به حضرت حسین رضی الله عنه رسید. حضرت حسین رضی الله عنه نماز ظهر را با آنان خواند و هر گروه به جای خود بازگشتند. بعد از ادای نمازعصر، حضرت حسین رضی الله عنه دو کیسه ی انباشته از نامه بیرون آورد و در برابر ایشان بر زمین ریخت و تعدادی از آنها را خواند و سبب آمدن خود را توضیح داد، حرّ گفت: ما از این کسانی نیستیم که برای تو نامه نوشته اند، (ما برای جنگ با شما نیامده ایم، فقط مأموریت داریم تا رسیدن به نزد ابن زیاد شما را همراهی کنیم. حضرت حسین رضی الله عنه فرمود: مرگ از این کار آسان تر است. حرّ با شنیدن این حرف برگشت و به گوشه ای رفت. در این هنگام جمعی از مردم کوفه به نزد حسین رضی الله عنه آمدند، از آنان احوال مردم آنجا را جویا شد. یکی از آنان که مجمّع بن عبیدالله عامری بود، گفت: «سران و بزرگان مردم رشوه های بزرگ دریافت کرده اند و کیسه هایشان پر شده است و همگی علیه شما هم دست شده اند، اما بقیه ی مردم، دل هایشان به هوای شما پَر می زند، ولی فردا شمشیرشان به کشتن شما از نیام بیرون خواهد آمد.»
هنگامی که حضرت حسین رضی الله عنه به محل «نینوا» (نزدیک کربلا) رسید، پیک ابن زیاد نامه ای برای حرّ آورد که به او فرمان داده بود تا حضرت حسین رضی الله عنه را از راه بیابانی، آرام آرام به سوی عراق هدایت کند، تا سپاه او در رسد. روز بعد (دوم محرم سال 61 هـ. ق.) عمر بن سعد با لشکرش از راه رسید، حسین رضی الله عنه به او گفت: من از شما یکی از این سه چیز رامی خواهم؛ یا مرا بگذارید تا از همان راهی که آمده ام برگردم، یا این که نزد یزید بروم و دست در دست او قرار دهم تا او چه کند، یا این که راهم را به سوی ترک ها باز گذارید تا با آنها بجنگم و کشته شوم. عمر بن سعد خواسته های وی را به اطلاع ابن زیاد رسانید، ابن زیاد خواسته ی او را پذیرفت و تصمیم گرفت که او را نزد یزید حاضر کند، اما شَمِربن ذی الجوشن مخالفت کرد و گفت: باید او به فرمان تو تن در دهد، زیاد به عمر بن سعد همین چیز را ابلاغ کرد، حسین رضی الله عنه گفت: «سوگند به خدا که این کار را نخواهم کرد.»
عمربن سعد جنگ با حسین رضی الله عنه را به تأخیر انداخت و وقت گذرانی کرد. زیاد، شَمِربن ذی الجوشن را به سوی او فرستاد و به او گفت: نزد عمربن سعد برو، اگر او پیشروی کرد همراه او بجنگ درغیر این صورت گردنش را بزن و خود به جای او فرمانده باش! حدود سی نفر از همراهان ابن سعد که از اعیان کوفه بودند، وقتی دیدند که هیچ یک از خواسته های حسین پذیرفته نشد، گفتند: فرزندرسول الله صلی الله علیه و سلم سه پیشنهاد عرضه کرد و شما یکی از آنها را هم نـپذیرفتید، همراهی با شما جایز نیست. سـپس به حسین پیوستند و همراه او جنگیدند.
در میدان کربلا
هنگامی که حضرت حسین رضی الله عنه به کربلا رسید، پرسید: اسم این سرزمین چیست؟ گفتند: کربلا، فرمود: «آری، کرب (غم) و بلا». ابن زیاد به ابن سعد فرمان داد تا آب را بر روی حضرت حسین رضی الله عنه ببندند، حضرت حسین رضی الله عنه خطاب به یارانش در حالی که شمشیرهای خود را حمایل کرده بودند فرمود: آب بردارید و اسب های خود و اسب های دشمن را سیراب کنید. و نماز ظهر رابا آنان خواند.
ابن سعد، شَمِر بن ذی الجوشن را به فرماندهی پیاده نظام منصوب کرد، شب پنجشنبه نهم محرم، به حسین و یارانش تاختند. حسین در آن شب به اهل بیتش سفارش هایی کرد و برای یارانش خطبه ای ایراد نمود و فرمود: «شما اختیار دارید بروید و مرا تنها بگذارید؛ زیرا دشمن مرا می خواهد.» برادران، پسران و برادرزادگان وی عرض کردند: «خدا هرگز روزی را نیاورد که پس از تو زنده بمانیم.» فرزندان عقیل گفتند: «خود و اموال و خویشان خود را فدایت خواهیم کرد، بعد از شما زندگی برای ما تلخ و ناگوار خواهد بود.»
حضرت حسین رضی الله عنه روز جمعه و بنا به روایتی روز شنبه دهم محرم، نماز صبح را با یاران خود که سی و دو سوار و چهل پیاده بودند، خواند و سپس بر اسب خود سوار شد و قرآن را پیش روی خود قرار داد. پسرش، علی بن حسین (زین العابدین) نیز که ضعیف و بیمار بود، در جنگ شرکت کرد. حسین نزدیک سپاه دشمن رفت و آنها را از نسب، مقام و مرتبت وفضایل خویش آگاه ساخت و فرمود «من فرزند دختر پیامبر شما هستم. به خود آیید و از خویشتن بپرسید که آیا برای شما رواست که فردی چون مرا بکشید؟ ... »
در این هنگام حرّبن یزید ریاحی به اسب خود نهیب زد و به حضرت حسین پیوست و در رکاب او جنگید تا کشته شد.
شمربن ذی الجوشن به یاران حسین رضی الله عنه حمله برد، آنان مردانه در برابر او ایستادگی کردند. حسین رضی الله عنه برای آنان دعای خیر می کرد و می فرمود: «خداوند بهترین پاداش پرهیزگاران را به شما عنایت کند!» یاران حضرت حسین تا پای جان جنگیدند، بسیاری از برادران حسین بن علی رضی الله عنهما به شهادت رسیدند. "شمر" فریاد برآورد که؛ منتظر چه هستید؟ او-حسین- را بکشید. "زرعه بن شریک تمیمی" پیش رفت و با شمشیر به شانه مبارکش ضربه ای وارد کرد، سپس "سنان بن انس نخعی" جلو رفت و ابتدا ایشان را با نیزه مورد ضربه قرار داد و سپس از اسب فرود آمد و سر مبارک حضرت حسین را از تن جدا کرد.
ابومخنف به نقل از جعفربن محمد می گوید: «هنگامی که حضرت حسین رضی الله عنه به شهادت رسید سی و سه زخم ِ نیزه و سی و چهار ضربه شمشیر بر بدن مبارکش ظاهر بود.»
بنابر قول مشهور مورخین تعداد کسانی که با حضرت حسین رضی الله عنه در کربلا شهید شدند هفتاد و دو نفر بودند. از محمّدبن حنفیه نقل شده است که: «هفده نفر از نسل حضرت فاطمه رضی الله عنها ب ه همراه حضرت حسین رضی الله عنه به شهادت رسیدند.»
حضرت حسین رضی الله عنه روز جمعه دهم محرم سال شصت و یکم هجری به شهادت رسید. در آن هنگام عمر ایشان پنجاه وچهار سال و شش ماه و پانزده روز بود.
گریه یزید بر سر بریده حضرت حسین رضی الله عنه
هشام می گوید: «هنگامی که سر حضرت حسین رضی الله عنه به نزد یزید آورده شد، چشمان یزید پر از اشک شد و گفت: «من بدون قتل حسین از شما راضی بودم، خدا پسر سمیه را لعنت کند! به خدا اگر من همراه او- حسین- بودم او را می بخشیدم.»
یکی از غلامان آزاد شده ی معاویه می گوید: «هنگامی که سر حضرت حسین رضی الله عنه در مقابل یزید گذاشته شد، دیدم که گریه می کند و می گوید: اگر میان او و ابن زیاد نسب و پیوندی بود، چنین نمی کرد.
واقعه ی حرّه و مرگ یزید
داستان حرّه در سال 63هـ رخ داد، این حادثه لکّه ی ننگی است بر پیشانی تاریخ صدر اسلام. زیرا یزید به مسلم بن عقبه اجازه داد که به مدت سه روز شهر مدینه را مورد هرگونه غارت و تاراج قرار دهد. ابن کثیر در مورد این قضیه می گوید: «در این سه روز به قدری فساد و خراب کاری در شهر نبوی صورت گرفت که از حد و مرز خارج است. یزید می خواست سلطه و قدرت خود را مستحکم کند و بدون منازع و مخالف حکومت کند، اما پوزه اش به خاک مالیده شد و خداوند او را ناکام گردانید.»
یزید بعد از آن زیاد زنده نماند و از حکومت بیش از چهار سال بهره نبرد و در چهاردهم ربیع الاول سال 64 هجری قمری در گذشت.
با مرگ یزید، حکومت آل ابوسفیان پایان یافت و به بنی مروان بن حکم منتقل شد و در میان آنها دست به دست گشت تا این که به بنی عبّاس رسید. خداوند مالک حکومت هاست، اوست که به هر کس بخواهد حکومت می بخشد و از هر کس بخواهد حکومت را می گیرد. هر کس را بخواهد عزّت می دهد و هر کس را بخواهد ذلیل می کند.